طاهاجونطاهاجون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه سن داره
هم آشیانه شدن ماهم آشیانه شدن ما، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

طاها قند عسل ما

یلدا مبارک

شب یلدا پراز خاطره هست ... نازدونه به خانواده مااضافه شدی. یه قدم مانده که پاییزبه یغمابرود.. این همه رنگ قشنگ ازکف دنیابرود.. هرکه معشوقه ای برانگیخت گوارایش باد.. دل تنهابه چه شوقی پی یلدابرود.. گله هابگذرد-ناله هارابس کن.. تابجنبیم تمام است تمام.. مهر رادیدی که برهم زدن چشم گذشت.. یاهمین سال جدید-کم مانده تاعید... این شتاب عمراست... من وتوکه باورمان نیست که نیست... زندگی گاه به گام است وبس است.. زندگی گاه به نام است وکم است... زندگی گاه به دام است و غم است..چه به کام وجه به نام وچه به دام.... زندگی معرکه همت ماست زندگی میگذرد... زندگی گاهی به رازاست و ملامت بدهد.. زندگی گاهی به ساز است و ...
29 آذر 1393

گذشت برگ ریزان

بایه چشم بهم زدن فصل پاییزکوله بارشومی بنده که بره -انگارهمین دیروزبودکه روزهای قشنگ پاییز رو بهت تبریک گفتم ...بیاقدرلحظه هاروبیشتربدونیم وازکنارهم بودن لذت ببریم. خدایاگوشه چشمی ازتوکافیست تا "هررنجی به رحمت...هرغصه ای به شادی...هربیماری به سلامت...هرگرفتاری به آسانی...هرفراقی به وصال...هرقهری به آشتی...هرزشتی به زیبایی...هرتاریکی به نور...هرناممکنی به معجزه...تبدیل شود"     ...
25 آذر 1393

حسابی بی دندون شدی

نازگل مامان سلام این روزها دندونهات دارن یکی یکی می افتن آخه داری بزرگ میشی اینقدر بامزه حرف میزنی غذاهم که نمیتونی درست حسابی بخوری (بین خودمون باشه اینقدر زشت شدی) (امیدوارم هروقت تونستی این مطلب رو بخونی از دست من ناراحت نشی) ولی من دوستت دارم                      ...
24 آذر 1393

بازهم سفر

جیگرم سلام بازهم سفرامااین دفعه مامانی تنهایی زیارت عتبات عالیات. نمیدونم چی شد که امام حسین من رو جز, زوارها قراردادن.روزبعدازعاشورا همه خونه آقاجون دعوت بودیم الهام جون یه دفعه گفتش من فرداصبح میخوام برم واسه کربلا اسم نویسی کنم(توی دلم گفتم یاحسین من چی)گفتم خوش به حالت ای کاش من هم میتونستم بیایم الهام گفت راست میگی منم تنهاهستم دنبال یه همراهی میگردم چه کسی بهترازتو من سوال میکنم اگه کاروان جاداره اسم توروهم مینویسم(ای خدامن طلبیده شدم باورم نمیشه)صبح زود با بابایی رفتم دنبال گذرنامه تاظهرهم طول کشید این اولین قدم بودحالابایدمنتظرخبرالهام جون میشدم.یک روز دوروز سه روز خبری نشد تاصبح شنبه که موبایلم به صدادراومد (ای خدا ...
20 آذر 1393
1